رباعیات خاقانی
آثار و اشعار شاعران بر اساس سبک شعری ، متن ادبی و دل نوشته هاي خودم و ...

 دل خاص تو و من تن تنها اینجا

گوهر به کفت بماند و دریا اینجا
در کار توام به صبر مفکن کارم
کز صبر میان تهی‌ترم تا اینجا


©©©©©©©©©©


ای دوست غم تو سربه سر سوخت مرا
چون شمع به بزم درد افروخت مرا
من گریه و سوز دل نمی‌دانستم
استاد تغافل تو آموخت مرا


©©©©©©©©©©


عشق تو بکشت عالم و عامی را
زلف تو برانداخت نکونامی را
چشم سیه مست تو بیرون آورد
از صومعه بایزید بسطامی را

 

©©©©©©©©©©


می‌ساخت چو صبح لاله‌گون رنگ هوا
با توبه
ٔ من داشت نمک جنگ هوا
هر لکه
ٔ ابرم چو عزائم خوانی
در شیشه پری کرد ز نیرنگ هوا


©©©©©©©©©©


عیسی لب و آفتاب روئی پسرا
زنار خط و صلیب موئی پسرا
لشکرکشی و اسیر جوئی پسرا
خاقانی اسیر شد چه گوئی پسرا

 

©©©©©©©©©©

ای تیر هنر صهیل و برجیس لقا
شعری فش و فرقدفر و ناهید صفا
پیش رخ تو ماه و سماک و جوزا
خوارند چو پیش مهر پروین و سها

©©©©©©©©©©


پذرفت سه بوس از لب شیرین ما را
یک شب به فریب داشت غمگین ما را
گفتم بده آن وعده
ٔ دوشین ما را
دست بزد و نکرد تمکین ما را

©©©©©©©©©©


ای دوست اگر صاحب فقری و فنا
باید که شعورت نبود جز به خدا
چون علم تو هم داخل غیر است و سوی
باید که به علم هم نباشی دانا

©©©©©©©©©©


از من شب هجر می‌بپرسید حباب
دریای غمم کدام آرام و چه خواب
در دل بود آرام و خیالی هر موج
در دیده خیال خواب شد نقش بر آب

©©©©©©©©©©


سنگ اندر بر بسی دویدیم چو آب
بار همه خار و خس کشیدیم چو آب
آخر به وطن نیارمیدیم چو آب
رفتیم و ز پس باز ندیدم چو آب

©©©©©©©©©©


بختی دارم چو چشم خسرو همه خواب
چشمی دارم چو لعل شیرین همه آب
جسمی دارم چو جان مجنون همه درد
جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

©©©©©©©©©©


ای تیغ تو آب روشن و آتش ناب
آبی چو خماهن، آتشی چون سیماب
از هیبت آن آب تن آتش تاب
رفت آتشی از آتش و آبی از آب

©©©©©©©©©©


خاقانی را ز بس که بوسید آن لب
دور از لب تو گرفت تبخال از تب
آری لبت آتش است خندان ز طرب
از آتش اگر آبله خیزد چه عجب

©©©©©©©©©©


طوطی دم دینار نشان است آن لب
غماز و دو روی از پی آن است آن لب
زنهار میالای در آن لب نامم
کلوده
ٔ لب‌های کسان است آن لب

©©©©©©©©©©


گر من به وفای عشق آن حور نسب
در دام دگر بتان نیفتم چه عجب
حاشا که چو گنجشک بوم دانه طلب
کان ماه مرا همای داده است لقب

©©©©©©©©©©


از عشق بهار و بلبل و جام طرب
گل جان چمن بود که آمد بر لب
لب کن چو لب چمن کنون لعل سلب
جان چمن و جان چمانه بطلب

©©©©©©©©©©


آمد به چمن مرغ صراحی به شغب
جان تازه کن از مرغ صراحی به طرب
چون بینی هر دو مرغ را گل در لب
بنشین لب جوی و لب دلجوی طلب

©©©©©©©©©©


خاقانی اگرچه در سخن مردوش است
در دست مخنثان عجب دستخوش است
خود هر هنری که مرد ازو زهرچش است
انگشت نمای نیست، انگشت‌کش است

©©©©©©©©©©


خاقانی اگر ز راحتت رنگی نیست
تشنیع مزن که با فلک جنگی نیست
ملکی که به جمشید و فریدون نرسید
گر هم به گدائی نرسد ننگی نیست

©©©©©©©©©©


گم شد دل خاقانی و جان بر دو یکی است
وز غدر فلک خلاص را هم به شک است
هر مائده‌ای که دست‌ساز فلک است
یا بی‌نمک است یا سراسر نمک است

©©©©©©©©©©


آب جگرم به آتش غم برخاست
سوز جگرم فزود تا صبر بکاست
هرچند جگر به صبر می‌ماند راست
صبر از جگر سوخته چون شاید خواست

©©©©©©©©©©


خاقانی اگر نقش دلت داغ یکی است
نانش ز جهان یا ز فلک بی‌نمکی است
گر جمله کژی است در جهان راست کجاست
ور جمله بدی است از فلک نیک از کیست

©©©©©©©©©©


ای گوهر گم بوده کجا جوئیمت
پای آبله در کوی بلا جوئیمت
از هر دهنی یکان یکان پرسیمت
در هر وطنی جدا جدا جوئیمت

©©©©©©©©©©


کس از رخ چون ماه تو بر برنگرفت
تا صد دامن ز چرخ گوهر نگرفت
ناسوختن از تو طمع خامم بود
تا بنده نسوخت با تو اندر نگرفت

©©©©©©©©©©


دستی که گرفتی سر آن زلف چو شست
پائی که ره وصل نوشتی پیوست
زان دست کنون در گل غم دارم پای
زان پای کنون بر سر دل دارم دست

©©©©©©©©©©


خاقانی از آن ریزش همت که توراست
جستن ز فلک ریزه
ٔ روزی نه رواست
بهروزی و روزی ز فلک نتوان خواست
کان ریزه کشی از در روزی‌ده ماست


©©©©©©©©©©


کرمی که چو زاهدان خورد برگ درخت
نی درخور زهد سازد از دنیا رخت
از ابرو و چشم ار به بتان ماند سخت
چه سود که نیستش به معشوقی بخت


©©©©©©©©©©


چه آتش و چه خیانت از روی صفات
خائن رهد از آتش دوزخ هیهات
یک شعله از آتش و زمینی خرمن
یک ذره خیانت و جهانی درکات

 

©©©©©©©©©©


از فیض خیالت چمن سینه شکفت
از دیدن رویت گل آئینه شکفت
چون صبح لب از خنده
ٔ جاوید نبست
هر گل که ز باغ دل بی‌کینه شکفت

 

©©©©©©©©©©


گر عهد جوانی چو فلک سرکش نیست
چندین چه دود که پای بر آتش نیست
آنگاه که بود، ناخوشی‌ها خوش بود
و امروز که او نیست خوشی‌ها خوش نیست

©©©©©©©©©©


زنار خطی عید مسیحا رویت
من کشته
ٔ آن صلیب عنبر بویت
آن شب که شب سده بود در کویت
آتش دل من باد و چلیپا مویت

©©©©©©©©©©

 

در غصه مرا جمله جوانی بگذشت
ایام به غم چنان که دانی بگذشت
در مرگ خواص، زندگانی بگذشت
عمرم همه در مرثیه خوانی بگذشت


©©©©©©©©©©


در ظاهر اگر دست نظر کوتاه است
دل را همه جا یاد تو خضر راه است
از روز و شبم وصل تو خاطر خواه است
خورشید گواه است و سحر آگاه است

 

©©©©©©©©©©



گردون حشمی ز پایه
ٔ زفعت اوست
دریا نمی از ترشح نعمت اوست
خورشید که داد چرخ بر سر جانش
پژمرده گلی ز گلشن قدرت اوست

 

©©©©©©©©©©


مسکین دلم از خلق وفائی می‌جست
گمره شده بود، رهنمائی می‌جست
ماننده
ٔ آن مرد ختائی که به بلخ
برکرد چراغ و آشنائی می‌جست

©©©©©©©©©©

 

از هر نظری بولهبی در پیش است
ما غافل از الاعجبی در پیش است
از هر نفسی تیره شبی در پیش است
از هر قدمی بی‌ادبی در پیش است

©©©©©©©©©©


مسکین تن شمع از دل ناپاک بسوخت
زرین تنش از دل شبه‌ناک بسوخت
پروانه چو دید کو ز دل پاک بسوخت
بر فرق سرش فشاند جان تاک بسوخت

©©©©©©©©©©


خاقانی را دل تف از درد بسوخت
صبر آمد و لختی غم دل خورد بسوخت
پروانه چو شمع را دلی سوخته دید
با سوخته‌ای موافقت کرد بسوخت

©©©©©©©©©©


خاکی دلم ای بت ز نهان بازفرست
خون آلود است همچنان باز فرست
در بازاری که جان ز من، دل ز تو بود
چون بیع به سر نرفت جان باز فرست

©©©©©©©©©©


داغم به دل از دو گوهر نایاب است
کز وی جگرم کباب و دل در تاب است
می‌گویم اگر تاب شنیدن داری
فقدان شباب و فرقت احباب است

©©©©©©©©©©


بر جان من از بار بلا چیست که نیست
بر فرق من از تیر قضا چیست که نیست
گویند تو را چیست که نالی شب و روز
از محنت روز و شب مرا چیست که نیست

©©©©©©©©©©


گر سایه
ٔ من گران بود در نظرت
من رفتم و سایه رفت و دل ماند برت
هم زحمت من ز سایه
ٔ من برخاست
هم زحمت سایه
ٔ من از خاک درت

©©©©©©©©©©


سلطان ز در قونیه فرمان رانده است
بر خاقانی در قبول افشانده است
سیمرغ که وارث سلیمان مانده است
شهباز سخن را به اجابت خوانده است


©©©©©©©©©©


بینی کله شاه که مه قوقه
ٔ اوست
گیتیش بگنجدی نگنجد در پوست
عفریت ستم زو که سلیمان نیروست
دربند چو کوزه
ٔ فقع بسته گلوست


©©©©©©©©©©


چون سقف تو سایه نکند قاعده چیست
چون نان تو موری نخورد مائده چیست
چون منقطعان راه را نان ندهی
پس ز آمدن فید بگو فائده چیست

©©©©©©©©©©


خاقانی را شکسته دیدی به درست
گفتی که ز چاره دست می‌باید شست
زان نقش که آبروی برباید جست
ما دست به آبروی شستیم نخست

©©©©©©©©©©


نونو دلم از درد کهن ایمن نیست
و آن درد دلم که دیده‌ای ساکن نیست
می‌جویم بوی عافیت لیکن نیست
آسایشم آرزوست این ممکن نیست

©©©©©©©©©©


صبح شب برنائی من بوالعجب است
یک نیمه ازو روز و دگر نیمه شب است
دارم دم سرد و ترسم از موی سپید
این باد اگر برف نبارد عجب است

©©©©©©©©©©


خاقانی اگر خرد سر ترا یار است
سیلی مزن و مخور که ناخوش کار است
زیرا سر هر کز خرد افسردار است
بر گردنش از زه گریبان عار است

©©©©©©©©©©

 

ملاح که بهر ماه من مهد آراست
گفتی کشتی مرا چو کشتی شد راست
چندان خبرم بود که او کشتی خواست
در آب نشست و آتش از من برخاست

©©©©©©©©©©


تندی کنی و خیره کشیت آئین است
تو دیلمی و عادت دیلم این است
زوبینت ز نرگس سپر از نسرین است
پیرایه
ٔ دیلم سپر و زوبین است

©©©©©©©©©©


آن دل که ز دیده اشک خون راند رفت
و آن جان که وجود بر تو افشاند رفت
تن بی‌دل و جان راه تو نتواند رفت
اسبی که فکند سم کجا داند رفت

©©©©©©©©©©


در پیش رخ تو ماه را تاب کجاست
عشاق تو را به دیده در خواب کجاست
خورشید ز غیرتت چنین می‌گوید
کز آتش تو بسوختم آب کجاست

©©©©©©©©©©


مرغی که نوای درد راند عشق است
پیکی که زبان غیب داند عشق است
هستی که به نیستیت خواند عشق است
و آنچ از تو تو را باز رهاند عشق است

©©©©©©©©©©

 




تاريخ : شنبه 26 مهر 1393برچسب:مجموعه رباعیات ، رباعیات خاقانی, | 9:0 | نويسنده : زهره |